یکی از عمه هام وقتی چهارده سالم بود از مکه قرار بود بیاد ، یه مهمونی تو تالار گرفته بود هنوز نرسیده بودن از تهران همه مهمونا تو حیاط تالار جمع شده بودن و منتظر ، یادمه رفتم یه گوشه از تالار رو مبل نشستم ، اون زمان چادری بودم و رو چادرمم حساس هی با چادرم ور میرفتم که تو بهترین حالت واسته رو سرم   یهو نگاهم افتاد رو پسری که تکیه داده بود به ستون جلوی من ، سرش تو گوشیش بود الان مغزم یاری نمیکنه که دقیقا چ شکلی بود اما یادمه کت و شلوار قهوه آیی اسپرت تنش بود یهو یه حِسی ته دلم قُلُپی افتاد انگار   از همون حسایِ زودگذر خنده دار نمیدونستم مالِ مجلِس ماعه یا نه نمیدونم شاید قلبم گروم گروم میزد اما یادم میاد همش خودم رو سرزنش میکردم بابت این حس بی شک یه بالا پایین شدن هورمونی بود سرم و انداختم پایین چون یادمه از حسم خجالت کشیده بودم ،  رفتم بیرون و دیگه هیچ وقت به موقعیت قبلی برگشتم و اون آدم رو هم دیگه ندیدم دارم با خودم فک میکنم چقدر از احساستم خجالت کشیدم آیا مستحق تنفر، خجالت نسبت به خودم و احساسم تو اون سن بودم !؟ الان چی چقدر سرکوب میکنم خودم رو ؟ چقدر به احساساتم اهمیت میدم ؟ چقدر متنفر میشم ؟ نمی‌دونم

هرچند که هیچ کدوم از احساساتم رو مستحق سرزنش و قضاوت از طرف دیگران نمی‌دونم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها