نمی تونم حِسای بدم رو از آدما پنهون کنم ، نمی تونم بی جهت بهشون لبخند بزنم چون تو دلم کلی حِس متضاد ِ انگار یه چیزی ته ِ دلم نمی‌ذاره امـا لبخند قشنگ ِ خیلی اما نمی تونم وقتی دروغ و درویی می بینم لبخند بزنم  

جلسه ی پیش سر کلاس عکاسی وقتی نوبت دیدن عکس های من شد : همکلاسی پسرم که پشت سرم نشسته بود گفت باز شروع شد (منظورش دیدن عکسای من بود ) بعد دیدن عکسا از استاد اجازه گرفتم و برگشتم به پشت سرم و بهش گفتم آقای ن شما اذیت میشین از دیدن عکسام ؟ جا خورد شروع کرد به مِن مِن و کل کلاس مونده بود جریان چیه منم حرفایی که شنیدم از خودش رو گفتم بهش . گفت: سبکتون خیلی دارکِ و من نمی پسندم شما میتونید عکسای بهتری بگیرید . گفتم اینم یه نظریِ ( تو دلم : دلیل نمیشه چون تو خوشت نمیاد من بخوام سبکم رو عوض کنم ، این همه جون نکندم که تویی که هنوز اطلاعاتی از سبکا نداری بیای بگی خیلی دارکِ دارکِ چون دارکِ چون حسایی که دارم به تصویر می کشم پر از جدال سیاه و سفیدی ِ . . می‌دونی نمیام با عکسای مدلینگ و پرتره ی پر از روتوش گولتون بزنم ) اما خب نگفتم اینا رو همون نیم جمله ی اول براش کافی بود


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها