A T R I A



مجبور شدم ادرس اینجا رو عوض کنم حتی میخواستم حذف کنم .ادم نمیخواد منطقه ی امنش از بین بره . که برای من آویور از بین رفت آتریا هم به همون معنایی هست که قبلی بود هر دو اسم دو تا ستاره ی پرنور اسمون بودن حالا با اتریا سر میکنیم مجبور شدم اسمم رو خلاصه کنم آدمیزاد برای حفظ امنیتش هرکاری میکنه تحت هیچ شرایطی نمیخوام چشمِ اون فامیلم به اینجا و نوشته هام بخوره

 


اون عجیبه ، حرفاش باهم تناقض داره ، سه چهار بار بیشتر ندیدمش و روهم رفته یک هفته س که می‌شناسمش فکر میکنم تظاهر می‌کنه به خجالتی بودن ، بهش گفتم من کمی خجالتیَ م بخاطر همین بیرون نمیام اصرار کرد که بریم بیرون و قسم خورد که منم خجالتی هستم ( آخه قسم خوردن نداره دیگه ) اسمِش مَهدیه ََ س ، دختری که تو کلاس عکاسی باهاش دوست شدم تازگیا عجیبه بشدت . ازش بخاطر رفتاراش ترسیدم و سعی کردم خودم رو عقب بکشم . راحت تو چشمام زل میزنم و دروغ میگه میخندم و وانمود می کنم که هیچی نمی‌دونم در مورد دروغ هاش   استاد خوبی دارم هر جلسه عکسام رو نگاه می‌کنه و اشکالات رو میگیره و خیلی راحت هم به چالشت میکشونتت و خیلی اوقات بعد بحث کردن سر ترکیب بندی و فلان و بیسار من تسلیم حرفهاش میشم . تنها انتخابم برای این کلاس خودش بود . جایزه های زیادی برده و حرفه آیی و اپدیت داشتم به این فک میکردم که چرا همیشه آدمای فرصت طلب و مرموز به پستم میخورن جدا دیگه میترسم از ارتباط برقرار کردن ! هرچند که الان تمام ارتباطاتم با دوستام رو هَواس تبدیل به آدمی شدم که یه عالمه حس عجیب و بد دورو برشه و همش ترس خاصی رو تجربه می کنه اونقدر حسام بده که حتی نمیتونم بنویسمشون همش ترسه همش

یکشنبه می‌خوام برم یه جلسه ی عکاسی ، خوشحال شدم که استادم هم این پیشنهاد رو داد چون فکر میکردم وقت تلف کردنه  


طبیعی آدم روز تولدش به کارای کرده و نکردش فکر کنه به راه های رفته و نرفتش به شکست و نرسیدن هاش به رسیدن ها و موفقیت هام بماند که تو ذهنم برای خودم بیست سالگی رو یه جور دیگه میدیدم خب الان هیچ جوره شکل اون تصوراتم نیست هرچند که مهم نیست تصویرش هم غلط بود سعی میکنم هدف هام رو کوچیک تر کنم تا کم کم بدست بیارمشون نه اینکه گندش کنم تو ذهنم و مجالی نباشه برای بدست اوردشون سعی میکنم بیشتر بیخیال بی اهمیت ترین چیزها بشم برای خودم روزای بهتر و بهتر میخوام روزایی که برسم به اون هدفهای کوچیکم برای خودم مشکلات بهتر و ساده تر و قابل حل ارزو میکنم چون وسط همین مشکلات حس میکنم زندم حتی نمیخام ادم قوی باشم میخوام فقط مسولیت هر احساسی رو بپذیرم نسبت به خودم و ری اشکن های درستی از خودم نشون بدم میخوام یادم نره که من مسووول خودم و تصمیم،ها و تمام افکار و کارهام هستم و خیلی چیز های درست دیگه که یادم بمونه  




تموم شد یک سال پر هیاهو یک سال عجیب یک دوره ی جدید زندگیم یک سالش تموم شـد انگار هنوز دیروز بود که درگیر انتخاب رشته بودم انگار دیروز بود همه چی مثه برق گذشت اگه بخام از این یه سال بگم میگم که سخت بود اما شیرین اما جدید خیلی ماجراهای جدیدی رو با چشم خودم دیدم خیلی خیلی دیدم به همه چیز عوض شد بیشتر ترسیدم بیشتر خندیدم بیشتر حواسم رو به خودم به خودم به خودم و دنیام جمع کردم از ترس بگم ا از ترسـام که بیشتر شد امـا بعد یاد گرفتم چه جوری مقابله کنم باهاشون   راستش پوست کلفت تر شدم ، با چیزایی که دیدم با چیزایی که اطرافم اتفاق افتاد پوستم کلفت شد

امـا هنوزم میترسـم هنوزم زود گارد میگیرم هنوزم کسی بدون مجوز اجازه نداره به دنیام نزدیک شه هنوزم زود ناراحت میشم هنوزم زود واکنش نشون میدمـ امـا میدونم که این منم این منم که گذشت از سختیاش این منم که بعد انتخاب رشته ی مضحکش کم نیاورد و تلاش کرد و تلاش کرد که دیده بشه تو رشته و حرفه ایی که هیچ شناختی ازش نداشت . حتی دوسشم نداشت اما الان با تمام وجود دوسش داره این یک سال رو دوست دارم تو قلبم حفظش میکنم یه پوشش میکنم تو قلبم به اسم اولین سال دانشجو بودن من بعد هر وقت دلم تنگ شد بازش میکنم یادم میاد از تنفرهـام از دوستام که چقد تو قلبم جا دارن یادم میاد از تک تک دیوارای دانشگاه یادم میاد از گوشه گوشه ی دانشکدمون یادم میاد از خنده هامون از دووندگی هامون از غمهـآمون ، یادم میاد از تصمیمای سختم بعد با خودم میگم با تمام قلبم شاکرم که تمام این خاطرات برام به وجود اومد که تو روزای دلتنگی برم سراغشون شاکرم چون اینـا بخش مهمی از زندگیمن



یه فامیل جالبی دارم ، سه بار منو تو این سال 98 دیده هر سه بار هم پرسیده که چه رشته ایی میخونم ، میگم فلان ، میگه : عه همینجا ؟ میگم بله ، میگه فلان دانشگاه اینجا ؟ میگم بعله ! بعد تو هر سه دفعه من علامت تعجب شدم که چرا اینجوری میکنه ! واقعا یادش میره یا نه یه مردم ازاریی داره تو وجودش!

. حوصله ی هیچی جز خواب رو ندارم ، کی تموم میشه این دانشگاه یکم بگیرم بخوابم ! به تحویل پروژه فکر میکنم مغزم داغ میکنه |:  


دریافت

کی یاد میگیریم سرمون تو کار خودمون باشه !

تو از کجا میدونی من واسه ی زندگیم کاری نمیکنم ؟ 

دوست عزیز میتونی نخونی ، میتونی نظرت  رو واسه ی خودت نگه داری ! کی گفته به نظرت احتیاج دارم ؟ چی شد که فکر کردی باید نظرت رو باهام درمیون بذاری ! 


ما هر یکی دو روز قصه می گوییم ، قصه های مان را به تصویر می کشیم یکی شاد یکی غمگین و حتی یکی خوشمزه در حدی که بزاق دهانت ترشح می شود و اما من مبهم میگویم تو باید مانند تکه های پازل آن را سرهم کنی و من اکنون خوشحالم بابت تعریف قصه اَم



مغزم، مغزم درد می ‌کند از حرف زدن، چقدر حرف زده‌ ام، چقدر در ذهنم حرف زده ‌ام. خروار، خروار حرف با لحن و حالت‌ های مختلف، مغایر، متضاد و. گفته ‌ام و شنیده ‌ام، خاموش شده و باز بر افروخته ام، پرخاش کرده و باز خوددار شده‌ام، خشم گرفته‌ام و لحظاتی بعد احساس کرده‌ام چشمانم داغ شده‌اند و دارند گُر میگیرند؛ مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. 

#سلوک

​​​​​


 

افکارم تبدیل شدن به یه باتلاق

خیلی خوبه آدم از اول راهِش رو درست انتخاب کنه و پی ِ ش رو بگیره نکه حالا مثه من تو ندونم کاری هاش غوطه بخوره نمی تونم به یک نتیجه گیری درست برسم تو ذهنم ، احساس میکنم تموم راه هایی که تا الان اومدم اشتباه بوده احساس میکنم حتی یه تصمیم درست هم نداشتم الان واقعا مغزم کشش نمیده نمیدونم چه راهی رو انتخاب کنم ، خستم خستم خستم از اینکه هیچی جواب نداد . هیچی رو درست نرفتم . از هیچ فرصتی درست استفاده نکردم . نمی تونم تصمیم بگیرم نمیتونم دو شبه که تا پنج صبح بیدارم و فکر میکنم کاش کاش یه نفر پیدا شه بگه این راه ِ درسته بگه این راهِ توعه بگه از این ور برو اما هیچکس نمیتونه باید خودم تصمیم بگیرم سخته کدوم راه درسته کدوم مالِ منه چقد به هرچیزی که خواستم نرسیدم

 

 


امروز قرار بود به مناسبت روز جهانی عکاس کیک و هدیه بگیریم ببریم سر کلاس یه هفته طول کشید نظر دادنـا موافقت نکردنا و کردنا و جمع کردن هزینه ، خرید کتاب ، طرح کیک و فلان و بیسار خیلی خودم رو درگیر کاراشون نکردم تنها کاری که کردم اوردن کاغذ کادو بود اونم لحظه ی آخر زودتر از همه رسیدم و با درسا رفتیم کیک رو دیدم خوب شده بود امـا میشد یکم تمیز تر دراوردش بچه ها اومدن میز چیندیم استاد اومد دست و سوت کپ کرده بود بنده خدا اصلا انتظار نداشت - هرچند که ما با بهونه های الکی اردو عکاسی رو پیچوندیم تا برنامه هامون بهم نخوره- اولش ناراحت شده بود حسابی اما وقتی فهمید بعدا که دلیلش این برنامه ها بود گفت نه خوشم اومد |: عکسام رو نشون دادم نمیدونید چه حس خوبیه وقتی نظرش رو میگه هر چند که از استرس خودکار رو بین انگشتام فشار میدم و مچاله میشینم اما بعد که شروع میکنه به نظر دادن سعی میکنم تمام حواسم بهش باشه بهم گفت عکسات رو انتشار بده چون میدونست که جایی نمیذارمشون هر دفعه من رو مشتاق تر میکنه برای ایده پردازی هر دفعه من رو با امید بیشتری می فرسته خونه و من ازش ممنونم که اینقدر به کارم ارزش میده و احترام میذاره به سبک و ایدم

اینم از میز :


 

 

یکی از عمه هام وقتی چهارده سالم بود از مکه قرار بود بیاد ، یه مهمونی تو تالار گرفته بود هنوز نرسیده بودن از تهران همه مهمونا تو حیاط تالار جمع شده بودن و منتظر ، یادمه رفتم یه گوشه از تالار رو مبل نشستم ، اون زمان چادری بودم و رو چادرمم حساس هی با چادرم ور میرفتم که تو بهترین حالت واسته رو سرم   یهو نگاهم افتاد رو پسری که تکیه داده بود به ستون جلوی من ، سرش تو گوشیش بود الان مغزم یاری نمیکنه که دقیقا چ شکلی بود اما یادمه کت و شلوار قهوه آیی اسپرت تنش بود یهو یه حِسی ته دلم قُلُپی افتاد انگار   از همون حسایِ زودگذر خنده دار نمیدونستم مالِ مجلِس ماعه یا نه نمیدونم شاید قلبم گروم گروم میزد اما یادم میاد همش خودم رو سرزنش میکردم بابت این حس بی شک یه بالا پایین شدن هورمونی بود سرم و انداختم پایین چون یادمه از حسم خجالت کشیده بودم ،  رفتم بیرون و دیگه هیچ وقت به موقعیت قبلی برگشتم و اون آدم رو هم دیگه ندیدم دارم با خودم فک میکنم چقدر از احساستم خجالت کشیدم آیا مستحق تنفر، خجالت نسبت به خودم و احساسم تو اون سن بودم !؟ الان چی چقدر سرکوب میکنم خودم رو ؟ چقدر به احساساتم اهمیت میدم ؟ چقدر متنفر میشم ؟ نمی‌دونم

هرچند که هیچ کدوم از احساساتم رو مستحق سرزنش و قضاوت از طرف دیگران نمی‌دونم


یه عالمه حس بد دارم

دراز میکشم رو تخت ، پهلوم تیر می کشه کمرم درد می‌کنه چون سه ساعت تمام داشتم کتابهای خواهرم رو جلد میکردم، بهش گفتم بشین کنارم ببین تا سال بعد خودت جلد کنی ! هرچند که در عوض جلد کردن قراره تایمی بزاره برام تا ازش عکاسی کنم . 

امروز دوست داشتم که بیشتر دوست داشته بشم ، یا حتی محبوب باشم ، یا حتی آدمای بیشتری رو کنارم داشته باشم ولی در اصل اینطور نیست . آدمی هستم که خیلی ها رو از خودم دور کردم 

امروز تو خانواده ی پدرم  احساس غریبگی کردم ، همیشه این حس رو داشتم نمیگم حس ِ تازه آیی بود برام ، اما امروز بیشتر به چشمم اومد ، بعد به خودم گفتم  : تو خودت کنار کشیدی ، پس چه انتظاری میتونی داشته باشی !؟ خودت پس ِشون زدی ، خودت عقب کشیدی

تو همین نتیجه رو میخواستی که کسی نتونه نصیحتت کنه ، نتونه بگه بالا چشمت ابروعه ،  نتونه چیزی بهت بگه

خُب الان انگار حِس مجسمه بودن بیشتر بهم دست میده وقتی اونجام .بعد میگم با خودم من از اول نخواستم که پس بزنم یا دور شم ، رفتارها و نامهربونیا و بی معرفتیایی که دیدم و دردهاییکه با حرفاشون کشیدم اینطوریم‌کرد نه ! همه ی تقصیرا گردن ِ من نیست من همین دور شده رو میخواستم حالا به هر قیمتی شاید به قیمت دیوار بین من و اون آدما نه حس تنفر هست نه چیز دیگه آیی فقط بی تفاوتی هست که من نسبت به اونها دارم و اونها نسبت به من  

اما آدم یه روزایی ی جاهایی دوست داره وارد جمع دوستانه و خانوادگی و فامیلی خودش بشه که همه با آغوش باز مشتاقانه بپذیرنش ، آدم دوست داره گاهی با محبت اون آدمها هم رو به رو بشه ، چون خودم تو موقعیت هایی حسم بهشون خوب میشه آدم دوست داره یه جمع شلوغی فامیلی پایه داشته باشه که دوست داشته باشن ومهم تر از همه این احساس خوب رو به پاشن تو صورتت

گاهی غریبگی درد داره ، بغض داره بی تفاوتی هم همینطور اما میگم من نوع بی تفاوتیم مثه اونا نیست ، من وارد جزئیات زندگیشون نمیشم اما احترامشون رو دارم اما اونا شاید حق به جانب حرف میزنم اما درد داره که امیدوارم من این درد رو به کسی نچشونم

می‌دونی آدم باید زرنگ باشه  

من آدمیم که نگاه به صورتم کنی میفهمی ازت خوشم میاد یا نه متنفرم یا نه بی تفاوتم یا نه بلد نشدم متاسفانه که حسم رو تو دلم قایم کنم . .

خلاصه من پر بودم از غم و غصه اونجا تو همون جمع آرزو کردم خدا بهم آرامش بده ، آرامش بده وقتی اونجام آرامش بندازه ته دل هممون انداخت ته دلم که الان داره اثر می‌کنه شکرت ||

 


دروس ترم جدید رو گذاشتن رو سایت از این بی برنامه تر نمیشه ، کلاسا پخش و پلا دارم فک میکنم به کلاس عکاسیم که حالا حالا تموم نمیشه به کلاس زبانم فکر میکنم به انجمن که داره جدی میشه و یک عالمه کار گذاشتن جلو راهمون به تایمی که لازم دارم برای عکاسی خداوندا یادم باشه از استادم سوالام رو بکنم ، یادم باشه ازش مدیریت زمان رو بپرسم بدو بدو ها شروع میشه از اول ترم هنوز یه گوشه ی مغزم میگه ارزشش رو داره ! قلبم میگه باور داشته باش و سعی ات رو بکن خسته نیستم اتفاقا دارم انرژیآم رو جمع میکنم فقط نگرانم


الان حتی از دست حرفات ناراحت نیستم ، حتی بغضم نمی گیره ، درست ِ اون لحظه بغض گلوم رو فشار میداد اما الان نه اصلا حرفات روحم رو آزار داد اما خب من سکوت کردم چون فایده ایی نداره . می‌دونی تو حق داری منم حق دارم تو با اون فرهنگ بزرگ شدی منم متضاد این فرهنگ تو با لاک زدن من مخالفی بخاطر دلایل بچگانه ی مزخرف امروزی اما از نظر تو دلایل بابا طور می باشه . تو با رفتن من به رستوران با اکیپ دختر پسری عکاسی مخالفی و منم که لج نمیکنم و سفارشم رو لحظه ی آخر لغو می کنم و از تو رستوران با اون همه آدم متعجب میام بیرون ، میتونستم اون راه حل دیگه رو امتحان کنم بمونم و خودم شب برگردم . اما من ساکت موندم حرف شنیدم حرف شنیدم با خودم میگم قرن ۲۱ اما من هنوز درگیر این مزخرفاتم که مونده اینجا سعی میکنم نفس عمیق بکشم سعی میکنم نیروم رو جمع کنم  . بیشتر کُپُنم رو نگه داشتم برای جریان های بعدی اما اون لحظه فقط و فقط منم که از درون می‌شکنم فقط بخاطر دختر بودنم ، منم که تحمل میکنم بعد با خودم فکر میکنم ی روزی ی جایی بالاخره تموم میشه و این تموم شدن هیچ وقت هیچ وقت با ازدواج کردن اتفاق نمی افته اصلا و ابدا گاهی خجالت میکشم که بگم که تو فکرت ، فکر ازدواج سنتی ِ منه ، از الان با خودم فکر میکنم که سر هر خواستگار چه جوری باید بجنگم اما می‌دونی من هنوز بهت امید دارم که تو با اون همه آزادی عملی که دادی تو یک سری چیز ها میتونی یه روزی باز هم تغییر کنی می‌دونی تو آنقدر دوستم داری که نمیخوای اشکم رو ببینی و من اونقدر مغرورم که نمیخوام با اشک کارم رو عملی کنم . ( وقتی ازش چیزی میخوای که مخالفته گریه کنی یکم.حل میشه همه چیز ) اما من می‌خوام که تو بفهمی این کار درست تره که فک کنم تغییرت سخت تر از این حرفاست فقط میگم با همه ی تلخی های امروز که من رو مهمونش کردی اونقدر دوستت دارم که بدون تو این زندگی رونمیخوام .


وَ پایان جِدال من با خود به وقت ۳:۴۵ بامداد

اگر دوباره به سرم زد این افکار یادم بیاد که راه زیاده اما رسیدن ادامه ی همینه ، ممکنه اون راه زیبا باشه که هست ، بی نظیر هم هست اما فرق چندانی نداره این راه عقلانی تره خُب اینجوری شش ساله اما دقیق و دست پر ، اونجوری یه عالمه سختی و هزینه و نرسیدن شاید هم رسیدن اما من به سریع تر شدن فکر میکنم که این راه درست تره می‌دونی دیگه بهت گفتم همون که درست ترینه باشه برام که هَست که میشه

همون جمله ی جانان ، من ایمان دارم اگر روزی شکستم ، دوای دردم خود ِ خدا میشه که بشه که شد شکر 


 

 نمی تونم حِسای بدم رو از آدما پنهون کنم ، نمی تونم بی جهت بهشون لبخند بزنم چون تو دلم کلی حِس متضاد ِ انگار یه چیزی ته ِ دلم نمی‌ذاره امـا لبخند قشنگ ِ خیلی اما نمی تونم وقتی دروغ و درویی می بینم لبخند بزنم  

جلسه ی پیش سر کلاس عکاسی وقتی نوبت دیدن عکس های من شد : همکلاسی پسرم که پشت سرم نشسته بود گفت باز شروع شد (منظورش دیدن عکسای من بود ) بعد دیدن عکسا از استاد اجازه گرفتم و برگشتم به پشت سرم و بهش گفتم آقای ن شما اذیت میشین از دیدن عکسام ؟ جا خورد شروع کرد به مِن مِن و کل کلاس مونده بود جریان چیه منم حرفایی که شنیدم از خودش رو گفتم بهش . گفت: سبکتون خیلی دارکِ و من نمی پسندم شما میتونید عکسای بهتری بگیرید . گفتم اینم یه نظریِ ( تو دلم : دلیل نمیشه چون تو خوشت نمیاد من بخوام سبکم رو عوض کنم ، این همه جون نکندم که تویی که هنوز اطلاعاتی از سبکا نداری بیای بگی خیلی دارکِ دارکِ چون دارکِ چون حسایی که دارم به تصویر می کشم پر از جدال سیاه و سفیدی ِ . . می‌دونی نمیام با عکسای مدلینگ و پرتره ی پر از روتوش گولتون بزنم ) اما خب نگفتم اینا رو همون نیم جمله ی اول براش کافی بود


دنیا جای عجیبی ست خیلی عجیب . چند ساعت پیش داشتم مراسم گرامیداشت پریسا و ری را را نگاه میکردم و حرف های دوستان و آشنایانشان را گوش میدادم و همچنین حرف های پدرش را و آن پرده ی پشت سرشان تصویر پریسا و ری را ی زیبا را نشان میداد و آن چشمان زیبایش را گمان نمیکنم کسی آن چشمان را ببیند و فراموششان کند گمان نمیکنم کسی لبخند مادرانه ی پریسا را فراموش کند . حامد می‌گفت ، من باور ندارم به اینکه میگویید آنها به بهشت رفته اند ، آنها در خانه ی خودمان هم انگار در بهشت بودند ما بهشت خودمان را داشتیم . اه که قلبم میسوزد ، درد میکند .‌ . بگذریم نگویم ساکت بمانم . نمیدانم چند وقت است ننوشتم ، یا بهتر بگویم اینجا ننوشتم ، هراز گاهی در لابه لای سیو مسیج های تلگرام برای خودم پیامی را سند میکردم ، دانشگاه رفتم آمدم خواندم نوشتم عکس گرفتم در مسابقات شرکت کردم ، کلاس عکاسیم را با نمره ی خوب تمام کردم ، زبان را شروع کردم ، سختی کشیدم ، معدل الف شدم ولی هنوز ترم جدید را شروع نکردم ، تازه به تعطیلات بین دو ترم خودم را مهمان کرده ام . تحویل پروژه ی سختی پشت سر گذاشتم ، تحویلی که مریضی و بیخابی برایم به همراه داشت تحویلی که شبها چهار می‌خوابیدم و هشت بیدار میشدم اما به نمره ی کاملش می ارزید که نصیبم شد ، این ترم ماجراها از سر گذراندم ، بیشتر شکستم بیشتر بلند شدم ، نمیدانم کجا بود خواندم یا حتی کسی می‌گفت ، زندگی کوتاه است آنقدر که نمی ایستد تو خودت را سرپا کنی ، اتفاقات این چند وقت ، یادم داد یا بهتر بگویم یادمان داد این زندگی لعنتی هیچ تضمینی ندارد ، تمام میشود و می رود ، حال میخواهی بنشینی و غصه بخوری و فکر کنی یا میخوای برایش بجنگی فرقی ندارد در روی زمین در حال غر زدن باشی و بی هیچ تلاش تمام میشود یا میخواهی دانشجو یا مهاجر روی ابرها باشی میاد و تمام میشود و می‌رود به همین راحتی ، تمام میشود و میخواهم خودم خوب تمامش کنم ، راستی تنها کار مفید این سه ماهم  زبان و عکاسی بود ، میدانی کمی به خودم امیدوار شدم ، زمانی که ایمیل آمد عکسم به مرحله ی دوم رقابت امارات راه پیدا کرده بود هرچند که به مرحله ی آخر نرفت اما برایم همان چهار مرحله امید خوبی بود که نیازش داشتم . سه ماه سختی بود اما خوب بود ، حس زنده بودن داشتم و دارم ، زمانیکه تلاش میکنم تقلا میکنم بدون در نظر گرفتن نتیجه اش برایم ارزش دارد ، تلاشم برای خودم مهم است ، آن وقت احترام بیشتری برای خودم قائل میشوم . اما همچنان قصه ام سر دراز دارد . 

راستی دلم برایتان تنگ شده بود بازدید های وبلاگ برایم امید است ، ممنون که می آیید و می روید حتی بدون کامنت . همین هم خوب است ممنون که حس زنده ماندن به اینجا میدهید . 


صورت چندشش رو یادم ، روسری ابیش . وقتی لباش باز میشد و اون کلمات رو می‌ریخت بیرون . هی می‌خوام یادم نیاد اما میاد . اون دردی که کشیدم اون قلبی که پر شد از تنفر

نفرت رو احساس کردم توی قلبم ،  توی خونم ، با صدای بلند می‌گفت ، صداش ، عمق قصد حرفاش وجودم رو سوزوند . یادم نمیره چ جوری تو اون مبل لعنتی مچاله شدم تو خودم ، یادم نمیره یک رب تحمل کردم اشک نریزم تا از اونجا گم شم بیرون . تو راه ، موقع ی لباس پوشیدن ، کفش پوشیدن ، پایین اومدن از ساختمون ، اشکام می‌ریخت دردش یادم می مونه .

فقط یادت نره عدالتت رو خوب به جا بیاری !


حبس خانگی 

مجبور به درست کردن سه تا حجم متفاوت فرمال به دستور استاد |: تا اینکه در مجموع بشه بیستا ( وقتی داشت تایپ میکرد دوست داشتم کلشو بگیرم بزنم تو دیوار ، آخه بیستارو من بعد عید  چ جوری بیارم برات ! )  

محکوم به خوندن روزی سه صفحه Oxford word skills و یه رب چرت و پرت گفتن با خودم تا یادم نره حرف زدن چ شکلی بوده .

منتظرم اون کتاب دوسداشتنیم از اون فروشگاه لعنتی برسه .

تماشا کردن یه دونه فیلم انگلیسی 

باشد که رستگار شوم . 

من به تموم شدن یا نشدن کرونا کاری ندارم ( دارم خودمو گول میزنم ) من لعنتی بعد این همه مدت نیاز دارم عید شه پاشم گم شم برم عید دیدنی و لباسای نومو بپوشم یکم روحیم باز شه ، یعنی این ملت نیاز داره بخدا که حداقل سالشو خوب شروع کنه ، بعد این همه خبر بد و این مریضی . خدایا ریشه کن شه . من عیدم رو می‌خوام من دید و باز دید می‌خوام . دق کردم .


284

خب انگار قرار نیست این بیماری شرش رو کم کنه این طور بنظر میرسه که عید هم به همین منوال ِ

خب قرار نیست غر بزنم و اعصاب خودمو خورد کنم . امروز بعد دو هفته در تراس رو باز کردم که یه هوایی ب کلم بخوره . راستی کتابم رسید یه 300 صفحه ایی هست . یه کتاب دیگم گرفتم که تقریبا مطالب یکسانی داشتن تا الان اما هرکدومشون یه چیز رو جداگونه بررسی کرده تا اینجا که من خوندم البته .مامان میگه کتاباتم اومد و دیگه نمیتونی غر بزنی . رااست میگه حالا باید مثه ادم بخونمشون |

بچه ها اعتراض کردن که ما حجم نمی زنیم و استاد هم قبول کرد چون لوازم نداشتن اما من ده تا زدم و دیگه بقیش باشه واسه بعد عید البته اگر بعد عیدی بود

یه دیکشنری جذاب پیدا کردم از رو اون فعلا لغت یاد می گیرم سریال YOU رو شروع کردم . نظری درموردش ندارم تا یکم بیشتر ازش سر دربیارم . |

خیلی دلم تنگ اون زندگی قبل کرونام میشه . دوستام . دانشگام . روزای شلوغی که داشتیم و همچنین سختی اون روزا   اما الان رو هم دوست دارم . شرایط چرت رو نمیگم اینکه تو خونم و مجبورم میکنه برسم به اون چیزی که میخوام و یکم وقت بذارم براش . این لذت بخشه  |

خدایا ما رو به همون زندگی لوسمون برگردون

یه جا خوندم نوشته بود بعد کرونا میرم یه هفته وسط خیابون می خوابم |: خیابون !! چی هست ؟ چه شکلی بود ؟ پففف ||


یک :  ایمیل اومد نوشته بود عکسم رفته مرحله دو ( بزرگترین لبخند سال نودوهشت بود )

دو :  استاد گفت : افتخار میکنم بهت دوست مهربان و هنرمندم دوست داشتم بغلش کنم البته اگر اسلام دست و پام رو نبسته بود .

سه :  موقع پرداخت پول چاپ عکسا ، خانم گفت کیف کردم ، عجب عکسایی بود ، گفت تو فقط عکاسی کن ( من رو هوا بودم )

چهار : وقتی بابا گفت واسه ارشد پشتتم ( بی شک فکرش عوض میشه اما اون لحظه لبخند اورد رو لبم )

پنج :  نوه ی جدید تو راه (:

شش : وقتی تو اوج اون حرفها و دوستم اومد و با حرفش پشتم درومد 

هفت : نمره ی کامل مقدمات خیلی چسبید 

هشت : حرف استاد وقتی گفت : تو از اول خوب بودی 

اینا هشت اتفاقی بود که تو 98 ک گذشت لبخند واقعی رو لبم اورد حتی بیشتر از حس یک لبخند 

مرسی ازت خاکستری عزیز  بابت دعوتت  

 


98

اگر همین چند روز قرنطینه نبود و مجبور به خواندن نبودم شاید اصلا این حس دلگرم کننده ی الان وجودم را نداشتم ، نودوهشت من معمولا اعداد زوج را دوست دارم برایم جذابند ، اما بنظر هیچکس نودوهشت جذاب نیامد . اما بنظرم قرار است هرسال نودوهشتی باشد برای خودش فقط ما هی پوست کلفت تر میشویم و شاید هم نباشیم که کلفت پوست شویم سال جدید پر باشد از ما و تلاشهایمان پر باید از  سعی هایمان  . پر باشد از سلامتی و ریشه کن شدن این بیماری مزخرف . پر باشد از اصلاحات ، پر باشد از خوشی ، خالی باشد از هر اتفاق ناخوشایندی مانند نودوهشت . پر باشد از مردمانی که فرهنگ در خونشان جاری ست ، پر باشد از مردمانی که حداقل برای خود دل بسوزانند ، خالی باشد از انسانهای بی مسوولیت نودونه پر باشد از سلامتی و سلامتی و سلامتی و محقق شدن ارزوهایمان پیشاپیش عیدتون مبارک (:


یک :  ایمیل اومد نوشته بود عکسم رفته مرحله دو ( بزرگترین لبخند سال نودوهشت بود)

دو :  استاد گفت : افتخار میکنم بهت دوست مهربان و هنرمندم دوست داشتم بغلش کنم البته اگر اسلام دست و پام رو نبسته بود

سه :  موقع پرداخت پول چاپ عکسا ، خانم گفت کیف کردم ، عجب عکسایی بود ، گفت تو فقط عکاسی کن (من رو هوا بودم)

چهار : وقتی بابا گفت واسه ارشد پشتتم (بی شک فکرش عوض میشه اما اون لحظه لبخند اورد رو لبم)

پنج :  نوه ی جدید تو راه(:

شش : وقتی تو اوج اون حرفها و دوستم اومد و با حرفش پشتم درومد 

هفت : نمره ی کامل مقدمات خیلی چسبید 

هشت : حرف استاد وقتی گفت : تو از اول خوب بودی 

اینا هشت اتفاقی بود که تو 98 ک گذشت لبخند واقعی رو لبم اورد حتی بیشتر از حس یک لبخند 

مرسی ازت خاکستری عزیز  بابت دعوتت  

 


بارون میاد . کم مونده سیل راه بی افته . صداش یجوری تو اتاق میاد که انگار دقیقا زیرش واستادی . امروز حالم بهتر بود . منظورم خلق خو و روحیمه . طبق برنامه عمل کردم امروز یک ساعت ورزشم رو به دو ساعت رسوندم . سخت بود ولی هرجور بود انجامش دادم . ی پروژه داریم ک هر هفته باید کرکسیون کنیم . روش اصلا کار نکردم و وقت زیادیم ندارم از فردا باید بشینم پاش تا ی چیزی جم و جور کنم. همین که امروز ارومم خوبه ! 


سعی میکنم اروم باشم خیلی هم سعی میکنم . خوشحالم از اینکه دارم مدیریت میکنم خودم رو . کیف سفارش دادم منتظرم برسه و لنز جدید دوربینم هم رسید و احساس خوبی دارم سعی میکنم یاد بگیرم چجوری حال خوب رو غالب کنم تو وجودم . چند روز بدی رو پشت سر گذاشتم . آرومم الان .


من اهل آشپزی کردن نیستم . یعنی اگه ی روزی از دنده ی چپ بلند نشم . پا میشم یه چیزی درست میکنم ، مثه امروز که سمبوسه درست کردم . ی مالی هم نبود پس عکسشو نمیذارم . اخرین باری که پیتزا درست کردم سوخت تهش ! اگه اون دوران پشت کنکور نبود الان همون برنج درست کردن رو هم بلد نبودم . این روزا بصورت پلشتی سر کلاس انلاین حضور پیدا میکنم . امروز رو تا بحال تجربه نکرده بودم ، از هشت تا یازده بود کلاس . من رو تخت دراز بودم پتوم تا روی گردنم کشیده بودم گوشیمم طبق معمول به شارژ بعد ی جوری گوشی رو تنظیم کرده بودم جلو صورتم باشه و رو بلند ترین حالت صداش بود . فقط وقتی صداش میومد که استاد پیام داده چشامو باز میکردم چی گفته . اون مرحله ی شنیدن صدا تا باز کردن چشم یه قرنی طول میکشید . خاب حالیم نشد اما حوصله نداشتم بیدار شم . خلاصه به هر پلشتی بود تموم شد . امشب یه پست گذاشتم تو پیج اینستام . میشه گفت ی قدم رفتم جلو . جلو رفتن تو راحت بودن با خودم و دنیای مجازیم . اره میدونم خفه کردین خودتون رو که وقت یاد گرفتنه . اما من به جز دوربین تو بغلم و اون کتابه هیچ غلط دیگه ایی نکردم خُب . 


من اهل آشپزی کردن نیستم . یعنی اگه ی روزی از دنده ی چپ بلند نشم . پا میشم یه چیزی درست میکنم ، مثه امروز که سمبوسه درست کردم . ی مالی هم نبود پس عکسشو نمیذارم . اخرین باری که پیتزا درست کردم سوخت تهش ! اگه اون دوران پشت کنکور نبود الان همون برنج درست کردن رو هم بلد نبودم . این روزا بصورت پلشتی سر کلاس انلاین حضور پیدا میکنم . امروز رو تا بحال تجربه نکرده بودم ، از هشت تا یازده بود کلاس . من رو تخت دراز بودم پتوم تا روی گردنم کشیده بودم گوشیمم طبق معمول به شارژ بعد ی جوری گوشی رو تنظیم کرده بودم جلو صورتم باشه و رو بلند ترین حالت صداش بود . فقط وقتی صداش میومد که استاد پیام داده چشامو باز میکردم چی گفته . اون مرحله ی شنیدن صدا تا باز کردن چشم یه قرنی طول میکشید . خاب حالیم نشد اما حوصله نداشتم بیدار شم . خلاصه به هر پلشتی بود تموم شد . امشب یه پست گذاشتم تو پیج اینستام . میشه گفت ی قدم رفتم جلو . جلو رفتن تو راحت بودن با خودم و دنیای مجازیم . 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها